عاشق گمنام
نوشته شده توسط : میثم قبادی

جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد.

 

رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت.

 

مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت،

 

 به او گفت پادشاه ، اهل معرفت است،

 

 اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی ،

 

 خودش به سراغ تو خواهد.

 


جوان به امید رسیدن به معشوق ، گوشه گیری پیشه کرد

 

و به عبادت و نیایش مشغول شد،

 

به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت .

 

 

روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد ، احوال وی را جویا شد

 

و دانست که جوان، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست .

 

 در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند .

 

 جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد .

 

همین که پادشاه از آن مکان دور شد ، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نا معلوم رفت .

 

ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت

 

 تا علت این تصمیم را بداند . بعد از مدتها جستجو او را یافت .

 

گفت: (( تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی ،

 

 چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست ، از آن فرار کردی؟ ((

 

 

جوان گفت: )) اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود ،

 

 پادشاهی را به در خانه ام آورد ،

 

 چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانهء خویش نبینم((?

 




:: بازدید از این مطلب : 399
|
امتیاز مطلب : 88
|
تعداد امتیازدهندگان : 28
|
مجموع امتیاز : 28
تاریخ انتشار : سه شنبه 28 دی 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست